نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دخترم نوژا

مهربان دختر من...

سر میز غذا نشستیم و در حال خوردن غذا هستیم .نوژا هم که عاشق دور همی غذا خوردنه...با یه حالت عشوه ای سرشو اینطرف و اونطرف میکنه و میگه: نوژا:مممممممم مزه است(خوشمزه است!!!!!!) نوژا:مامان؟؟؟؟ مامان:بله؟؟؟ نوژا :شما غذا درست کردی؟(مرده شما گفتنشم) مامان:بلههههه نوژا :دستت درد نکنه که غذا درست کردی مامان:___________________این قلب منه که  از خوشحالی ذوق مرگ شده اینطوریه که تمام خستگی ها و غر غر کردناش از یادم میره بعد از یه روز کاملا خسته کننده قصد دارم چند دقیقه چشمامو ببندم اما اینقدر نوژا چشمامو فشار میده و روی سر و کلم راه میره که به نقطه جوش میرسم و میگم:نوژاااااا بسه دیگه میخوا...
17 اسفند 1391

اندر احوالات ما در این روزها

عسل بانوی من عاشق تولد گرفتن و شمع فوت کردن و  تولد تولد خوندن و برف شادیه بعضی مواقع هم به شمه توی بشقاب بسنده میکنه .هر بار هم که از کنار شیرینی فروشی رد میشیم یادش به کلاه تولد میافته و میگه بابااااااا تولد بخر....... هر وقت هم که کیک درست میکنم یه دور تولد میگیریم اینم از همون مواقعی که به شمع تو بشقاب بسنده کرده و همچین هم راضیش نمیکنه بعضی وقتها تمام اصول تریبتی که تو کتابها خوندم و از زبون روانشناسها شنیدم رو فراموش میکنم و .....یه صدای بلند یا یه حرف بد .....اون موقع هست که نوژا با یه حالت حق به جانب بهم میگه :مامان.....ناراحت میشمااااااااا و اون منم که از کرده خود پشیمان و پریشانم ...
16 اسفند 1391

پارک...

من و نوژا چند وقت پیش با هم رفتیم پارک اولین باری بود که نوژا خودش به تنهایی سرسره سواری میکرد همیشه من یا بابا بغلش میکردیم و مینشوندیمش روی سرسره و یا خودم باهاش میرفتم بالا اما ایندفعه به تنهایی رفت .وقتی نوژا توی این تو در توی سرسره ها بدو بدو میکرد دل من بود که توی سینم خودشو به در و دیوار میزد.یه حس ترس توام با خوشحالی ...ترس از تنها بودنش توی این هزار تو که گاهی نمیشد ببینمش و خوشحال ار استقلال عمل یافتنش که خودش با خوشحالی فراوون داره یازی میکنه بدون هیچ ترسی...یه حس دوگانه عجیب داشتم که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم بعد از سرسره سواری هم رفتیم قلعه بادی که اونجا هم خودش با شجاعت هر چه تمام تر از اون سرسره به این بزرگی ...
7 اسفند 1391

دعوت به مسابقه

چند رور پیش از طرف مامان دانیال کوچولو به مسابقه دعوت شدیم که:  هدفتون از ساخت وبلاگ چی بوده؟ از وقتی نوژا رو حامله بودم دلم میخواست تمام لحظه هام واسم ثبت بشن اما نمیدونستم چطوری چون مرور زمان تاریخ و ساعتها رو از یاد ما میبره همش به بابایی میگفتم کاشکی یه دوربین فیلمبرداری داشتیم که تمام لحظه ها رو خودش ثبت میکرد اما شدنی نبود .نوژا 7 ماهه و11 روزه بود که من به طور خیلی اتفاقی با نی نی وبلاگ آشنا شدم.از اون روز به بعد من تقریبا تمام خاطرات نوژا رو ثبت میکنم که بمونه واسمون تا همیشه...و یادمون نره چه ساعتها و لحظه هایی با همدیگه داشتیم و نوژا بدونه که چقدر ما دوستش داریم و داشتیم و خواهیم داشت... از مامان دانیال ک...
5 اسفند 1391

ما و برف بازی

من و بابایی تصمیم گرفتیم که واسه تعطیلات 22 بهمن یه حالی به خودمون بدیم و تصمیم گرفتیم که بریم پیست اسکی پولادکف.....روز شنبه رفتیم پولاد کف با خاله زهرا و خاله آرزو و خانواده هاشون.خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به نوژا که به خاطر اینکه همش کوله بابایی بود جون نمیتونست تو برفها راه بره.اما چشمتون روز بد نبینه؛ گلاب به روتون از زمانی که رسیدیم شیراز نوژا افتاد روی ا_س_ت_ف_ر_ا_غ ؛اون موقع شب هم جایی باز نبود بردیمش درمانگاه که دکتر گفت سرما خورده یه آمپول زد و شر بت سر ما خوردگی داد و اومدیم خونه امااااااا باز از فردا همون اتفاق افتاد و نوژا هیچی نمیخورد الا آب و تا چیزی میخورد سریع بالا میاورد و از 2 روز بعد هم ا_س_ه_ا_ل .... جدم اومد جلو چشم...
1 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد